makoran مکران

مکران وبلاگ خبری-تحلیلی استان سیستان و بلوچستان

makoran مکران

مکران وبلاگ خبری-تحلیلی استان سیستان و بلوچستان

خودشیفتگی سیاسیون و مدیرچه های نوپای ما و بحران محبوبیت

 بلوچ و قجر ندارد، عرب و عجم ندارد. خودشیفتگی بیماری مخوف همه قرن ها است. از صدام و قذافی و اسد گرفته تا صدامچه و قدافیچه های دم بریده کوتوله در این اداره و آن تشکیلات.

این که چرا برای بلوچ این عارضه خطرناک تر است، دلیلش این نیست که بلوچ مثلا ژن این بیماری را بیشتر دارد. اتفاقا وارستگی ذاتی بلوچ هرگز قابل قیاس با آنهایی نیست که با یک چمدان خالی و لب و لوچه هایی آویزان به شهر مان می آیند و با صد چمدان پر و گردنی که تبر نمی برد برمی گردند و سه قورت و ربع شان هم باقی است.

ولی نمی دانم در این ده ساله چرا اوضاع تا به این حد خراب شده! ده سال پیش کار مان این بود که جار بزنیم و زار بزنیم و بحث کنیم که مگر ما چه مان است و چرا از ما مدیر انتخاب نمی کنید. حالا باید زار بزنیم که این تحفه هایی را که مدیرشان کرده اید بردارید ببرید چیزی هم دستی می دهیم.

طرف را می کنند بخشدار و شهردار چلوک آباد، از فردا جواب سلام را تودماغی می دهد. فکر می کند تا دیروز جایگاه رفیعش را نادیده گرفته اند و حالا باید تلافی کند. می کنندش کمک پادوی مسئول دفتر فلان مدیرعامل، از فردا سلامش که می کنی دستهایش را جلو می آورد یعنی که پس چرا نمی بوسیدشان من نماینده مجلس آینده ام! می گذارندش مسئول مدرسه یا آموزش و پرورش دمغوز اباد، دور برش می دارد و خیالاتی می شود که همچو منی پدید نیامد در این دیر خراب آباد و منم ناجی خلق در این دوران نابکار. آن وقت هر چه گند در این گیتی است می زد به سر خود و دیگران و گمان می کند رضاخان دوران همو است. وقتی با سیاسیون و افراد اجتماعی مان خلوت می کنیم متوجه می شویم بیشترین شان در دل خود گمان می کنند که نقش یک ناجی را دارند و حتی آن را ایفا کرده اند! جالب و جای تاسف این که در بیرون از ذهن آن ها همه آنها را طعن و تمسخر می کنند. از بیرون هیچ کسی آن یکی را قبول ندارد و در پی برنانه اصلاحاتی خودش است! نتیجه اش بحران محبوبیت است که دامنگیر مدیرچه ها و نیمه سیاسی های ما شده است.

سخت مان نشود این حرف ها. انتقاد را باید اول از خود کنیم. در کمبود داشتن بالقوه مان شکی نیست. آخر این اولین بار است که عموم و عوام بلوچ صاحب منصب های ولو حقیر و کوچک و محلی می شوند. پیش از این محروم بوده ایم. زمان شاه هم که از آن بدتر، هر چه بوده در سرحد در اختیار خانواده عیدوخان ریگی بود و در مکران اختیار عیسی خان و حاج کریم بخش و خلاصه چند طایفه خانی مشخص و بقیه برای پادویی هم آدم حساب نمی شده اند مدیریت جای خود.

از خود شروع می کنم. شانس و تقدیر چنان بود که در همان بدو خدمتم در15 سال پیش مسئولیتی به من اختیار شد و نان خوردن عده ای و حال و مزاج روحی روزانه شان به دست من افتاد. در بیت المال ذره ای قصور نکردم ولی شرمنده ام که نتوانستم حرمت انسانی شان را بر همه چیز مقدم کنم. آنچه آن مقطع زمانی بر من گذاشت را نمی توانم جز خود شیفتگی نام نهم. به زودی آن مسئولیت از دست رفت و به جایش فرصت بازنگری عمیقی در دلم ایجاد شد. خوشبختانه فرصت های بهتر و بالاتری هم بعدتر نصیب شد که به خوبی بهره گرفتم ولی چیزی در دلم ماند از آن تجربه که تا به امروز از خودشیفتگی و خود شیفتگان بیزارم می کند.

"میل به تشخص" میل مثبت و پیش برنده ای است ولی وای اگر امیال مثبت دیگر را کنار زند و خود جلودار شود. می گویند عیسی خان 14 سال جنگید و کشت و ماهیچه پا و گوش و زبان هم می بریدبرید. با همه هم جنگید با بلوچ های آهوران و شگیم، با ژاندارمری، با خان های شیرانی با بلوچ های کاجه و پرونده اش قطور است. همه این ها برای چه بود؟ این که تشخص از دست رفته طایفه اش را که اشرف آهورانی برباد داده بود جبران کند. آن وقت وقتی که گذاشتندش بخشدار سرباز و بعد بمپور و آخر فرماندار ایرانشهر، ارام گرفت و همان یاغی مهارنشدنی شد یک مرد سیاسی کارکشته! نمونه جالبی است برای بررسی روانشناختی این پدیده که جایش اینجا نیست.

پس یادمان باشد، ما هیچکدام هیچی نیستیم. باد ها را کله درکنیم. به همان اندازه که بلدیم به دیگران حرمت بگذاریم ادمیم! آنهم آدم نه منجی آسمانی!

 

نویسنده:رازگو بلوچ

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد